۳۱ نکته مهم که باید در زندگی رعایت کنید!



مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر

از یاد خدا غافل مشو



فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.



از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.



هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو ” می دانم چه حالی داری ” چون در واقع نمی دانی.



یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.



هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.



از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.



در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.



وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: “برای چه می خواهید بدانید؟”



هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.



هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.



وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.



هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.



راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.



هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.



شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.



سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : آماده، هدف، آتش ”



هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.



چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.



وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.



هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.



وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن

.

اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.


در روز تولدت درختی بکار



طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.



بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.



فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.



ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.



هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.



شیر کم چرب بنوش.



هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.



فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

چند داستان پند آموز

 

مرد کور


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار


پایش قرار داده بود.. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک

کنید.»


روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه


در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور


اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن


نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز


نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و


اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و


خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه


نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته


شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور


هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:


« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »




وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید


دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.


حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این


رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!



******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

 

یکی از بستگان خدا



شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی..


پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید


سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به


شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.


در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا


طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.


خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک


که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در


حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...


-آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،


کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


شما خدا هستید؟


-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!




******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******


اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. پس از اندک زمانی دادِ


شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به

جهنم؟!


-از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و


جهنمیان را هدایت می کند و عرصه را به من تنگ کرده است.



سخن درویش این چنین بود:


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو


را به بهشت باز گرداند.



******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

نخستین درس مهم - زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال


آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.


سؤال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»


من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و


حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟


من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل


از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم


در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟


استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات


خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،


حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.


من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.



******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
دومین درس مهم - کمک در زیر باران

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى


در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش


خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس


شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین


که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت


که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان


در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر


باران نجات یابد؛ بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا


یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.


زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را


پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با


کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم


همراهش بود با این مضمون:


«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم.


باران نه تنها لباس‌هایم، که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل


فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى


زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش


باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا


می‌کنم.»


ارادتمند؛ خانم ....



******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

سومین درس مهم - همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید


در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد


قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن


سراغش رفت.


پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟


خدمتکار گفت: ٥٠ سنت


پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد.


بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟


خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى


منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت


پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت...

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار


پرداخت کرد و رفت.


هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى


میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!


یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى


انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده


بود!



******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* ******* ******* *******

چهارمین درس مهم - مانعى در مسیر


در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد.. سپس


در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى


از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور


زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که


چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند!


سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را


زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به


کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره


موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و


به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.


کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این


سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.


آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم!

هر مانعى = فرصتی

******* ******* ******* ******* ******* ******* *******
******* ******* ******* ******* *******
******* ******* *******
*******
*

«خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را


خوشبخت سازد»، این رو هیچ وقت از یاد نبر دوست خوب من

راز خوشبختی در زندگی مشترک

  روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمند. سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم، اونجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت:"این بار اولته". دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: "این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم : "چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت: "این باراولته! "

عشق چیست؟!




 نویسنده: محمود آریا
 
 ناشر: آی آر پی دی اف

 معرف: گوگل

توضیحات و لینک دانلود

عشق لذتی مثبت که موضوع آن زیبایی است. همچنین احساسی عمیق و علاقه ای لطیف و ... است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می تواند در حوزه هایی غیر قابل  تصور ظهور کند.


لینک دانلود شماره 1
( لینک مستقیم)

داستان کوتاه تاثیر گذار + چند داستانک به انتخاب وبلاگ گل نوشته ه



 نویسنده: سید عماد رضوی
 
 ناشر: آی آر پی دی اف

 معرف: سید عماد رضوی

توضیحات و لینک دانلود

این کتاب حاصل تلاش سه ساله ی وبلاگ گل نوشته ها در جمع آوری بهترین داستان های کوتاه کل فضای وب بوده است ؛ داستان هایی تاثیر گذار و احساسی که هر کدام می تواند مسیر زندگی خوانندگان آن را دگرگون سازد.


لینک دانلود شماره 1
( لینک مستقیم)

مشکلات جنسی جوانان



 نویسنده: آیت الله مکارم شیرازی  
 ناشر: آی آر پی دی اف
 معرف: علی رضا اکبریان
توضیحات و لینک دانلود
کتابی مفید درمورد مسائل گوناگون ازدواج و انحرافات جنسی جوانان و درمان آن
لینک دانلود شماره 1
( لینک مستقیم)

کتاب صوتی احساس



 

 نویسنده: محمود یونسی  
 ناشر: آرزو اضافه شده در پنجشنبه، 21 مرداد، 1389
 معرف: آرزو
توضیحات و لینک دانلود

دکلمه شعر


لینک دانلود شماره 1
( لینک مستقیم)